«دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴»، پس از «سرمایه»، یکی از جدیترین کتابهای کارل مارکس است. پس از جنگ جهانیدوم، با شهرت گستردهاش، زمینهی بحثهای گستردهای در مفاهیم فلسفی، بهخصوص مفهوم «از خودبیگانگی» شد. بنا بر مقدمهای که «لوچیو کولتی»، بر این کتاب نوشته است؛ مارکس و انگلس، با دو مسیر ذهنی متفاوت، به کمونیسم میرسند: مارکس، با گسترش نقدهای فلسفی خود از هگل؛ انگلس، از طریق اقتصاد سیاسی. بیان اساسی دستنوشتهها، واضح میدارد که ما اکنون در جهان واژگونشدگی مناسبات زیست داریم. «وارونهکردن یا واژگونی که جهان را وارونه کرده و به اشیاء شخصیت میدهد، و به اشخاص، شَیئِیت میبخشد» (دستنوشتهها، ص ۳۲).
در اینجا به مفهوم از خودبیگانگی میرسیم. انسان از «مَنیت»اش جدا میگردد، شخصیت انسانیاش در حد اشیاء فروکاست پیدا میکند و تبدیل به شئ میشود. زندگی انسان در شبکهای از مناسبات اجتماعی تعریف میشود. اما اکنون، این مناسبات بیمعناست. وقتی یک انسان کارگر بخواهد در این شبکهی مناسبات دخیل شود، باید اقدامات خاصی را انجام دهد؛ یعنی نیروی کار خود را باید به فروش بگذارد. از طرفی، شخصی را بیابند که مایل به استخدامشان باشد. یعنی این مناسبات، بهصورت یک نیروی بیگانه، مستقل و گسستشده از کنترل انسان، و بر فراز انسان قرار میگیرد.
بنابراین، معیار سنجش ارزش انسان، کار انسان است. داستان «مسخ کافکا» را در نظر بگیرید. اینجا کافکا، از پشت عینکی بنام «گریگور سامسا» که تبدیل به یک حشره گردیده، جامعهی زمانش را بهنقد میگیرد. گریگور سامسا، در حقیقت خود کافکا است. گریگور، کارمند یک شرکت است. از اول صبح تا شام، کار میکند و تنها نانآور خانواده و مورد احترام بالا. اما صبحی از خواب بیدار میشود و متوجه میگردد که تبدیل به حشره، «مسخ»، شده است. گریگور، حقیقتاً که حشره نگردیده است؛ از شدت کاری که تمام وقت فراغتاش را گرفته، شدیدا ناراض است. او روزی تصمیم میگیرد که به هنجار اجتماع زمانش، «نه» بگوید. این «نه»گفتن، اما هزینهی سنگین دارد. کل احترام در میان خانواده را از دست میدهد. پیش از این، اتاقاش همیش جاروب میشد و غذای لذیذی برایش تهیه میشد؛ از این تاریخ به بعد، اتاقش پر از کثافات است و غذایش نان خشک پسمانده. «گریگور» وقتی متوجه قربانیشدن شخصیت، در پای شیئیت، میشود، از اندوه زیاد، میمیرد.
در «مسخ» کافکا، شخصیت داستان، بهخاطر کار و درآمدی که دارد، احترام میگردد. بهعبارت دیگر، خود درآمد «پول» احترام میشود. و از لحظهای که به این هنجار، «بتوارگی پول»، «نه» میگوید، احترام شخصیتیاش در حد یک حشره، فروکاست میکند.
بنابراین، کارگر از «ذات» انسانیاش سقوط میکند و در حد یک «شیء» پایین میآید. در بازار تقاضای کار، عرضه میشود؛ و تقاضا اگر کم باشد، شمار زیادشان بهاجبار، به ورطهی گدایی و بینوایی میغلتد. انسان کارگر در نظام سرمایهداری، استثمار میشود. گدا و بینوا است. وقتی که در استخدام است، با گرفتن اندک معاش در آخر ماه، اندکی حس آزادی میکند، اما زمانی که به خانه میرسد، باید کرایهی خانه را بدهد. یعنی باز استثمار میشود؛ توسط صاحبخانه، نانوا، دکاندار و ….
مارکس در «دستنوشتهها»، زیر عنوان «مزد کار»، سه وضعیت عمده را در جامعه در نظر میگیرد و وضعیت کارگران را در آن، بررسی میکند:
الف. زمانیکه جامعه با کساد مواجه میشود، تمام رنج آن بر کارگران تحمیل میشود. درحالیکه در زمان رونق جامعه، بیشترین بهره از آنِ سرمایهداران است.
ب. زمانیکه ثروت جامعه رو به توسعه است. در نگاه نخست، این، یک وضعیت مطلوب برای کارگران بهنظر میرسد. بین سرمایهداران رقابت ایجاد میشود. تقاضا برای استخدام کارگران بالا میرود و دستمزد نیز، افزایش پیدا میکند. اما در این حالت کارگر، تمام وقت فراغتاش را از دست میدهد. از صبح وقت، تا ناوقت وقت، یا حتی از طرف شب، جان میکند و تبدیل به یک بردهی تماموقت در کارخانه میگردد. این حالت، باعث کاهش عمر و مرگ زودرس میشود.
اما حتی اینحالتِ بهظاهر ایدهآل، کوتاهمدت است. در مراحل بعدی، در رقابت شدیدی که بین سرمایهداران رخ میدهد؛ سرمایههای خُرد و متوسط، توسط سرمایههای بزرگ، بلعیده شده و دارندگان آن به صف کارگران سربازگیری میشوند. سرمایه بیش از پیش، در دستهای محدودی انباشت و متمرکز میشود. در این وضعیت سطح رقابت پایین میآید و دیگر، سرمایهداران بهخاطر استخدام کارگر، باهم رقابت نمیکنند. رقابت از میان سرمایهداران، به حلقههای کارگران انتقال میکند. در نتیجه یک بخش عمدهی کارگران، بیکار، و بهورطهی بینوایی و گرسنگی کشانده میشوند.
ج. جامعهای که از ثروت بیکران برخوردار است. در اینجا، بینوایی کارگران یک حالت ثابت را دارد.
از همین نویسنده
غربت «آزادی» در نظام سرمایهداری
مارکس در ادامه، در فصل «سود سرمایه»، تعریفی از سرمایه ارائه میدهد. بعد به علتهای افزایش سود سرمایه میپردازد. اما ابتدا به این سوال پاسخ میدهد: افراد، با سرمایه، چه چیزی را بهدست میآورند؟ افراد، با سرمایهای که بهارث میبرند، لزوماً قدرت سیاسی را بهدست نمیآورند، بلکه آنچه که بهدست میآورند، «قدرت خرید» است. سرمایهدار با این قدرت، موفق میشود سلطهی دوامداری بر «کار» و «محصول کار»، پیدا کند. سرمایه چیست؟ «سرمایه کاراندوختهشده است» (همان، ص ۷۸).
در افزایش سود سرمایه، ارزش سرمایهای که بهکار انداخته میشود، نقش تعیینکننده دارد. بهمیزان بزرگی سرمایه، قیمتها قابل کنترل میشود. پنهانکاری در اسرار تجارت و صنعت، باعث کنترل قیمتها و کاهش در هزینهی تولید میگردد. تصاحب قلمرو جدید یا شاخههای جدید تجارت، تقسیم کار، پیشرفت در شکلدادن محصولات طبیعی، همه میتوانند از علتهای اساسی افزایش سود سرمایه باشند.
انگیزهی اصلی سرمایهدار در سرمایهگذاری، همواره «سود شخصی» است. بنابراین، منافع سرمایهدار در تقابل خصمانه با منافع جامعه قرار دارد. بهمیزان فلاکتزدگی جامعه، خوشبختی سرمایهدار ضمانت میگردد. یعنی نرخ سود، برخلاف اجارهبها و دستمزد، در جوامع ثروتمند پایین، و در جوامع فقیر، بالا است. تنها ابزار دفاعی جامعه در برابر سرمایهداران، «ایجاد رقابت» میان آنهاست. رقابت میان آنها باعث افزایش دستمزد و کاهش قیمتها میشود. اما پیش از این یادآور شدیم که رقابت میان سرمایهداران مؤقتی است. بهمرور زمان، سرمایههای متوسط و خرد، توسط سرمایهی بزرگ، به صف طبقهی کارگر رانده میشود. در این مقطع، جامعه با اقلیت سرمایهدار و اکثریت کارگر بینوا مواجهه میشود. دیگر، سرمایهدارها بهخاطر استخدام کارگر، باهم رقابت نمیکنند. رقابت درواقع، از سطح بالایی جامعه به سطح پایین، میان کارگران، انتقال میکند.
در فصل «اجارهبها»، نیز به مسألهی استثمار پرداخته است. از دید مارکس، اولین مالکیت خصوصی، مالکیت بر زمین است. نخستین سلطه، سلطه بر زمین است. در موضوع اجارهبها، ملاکین و غیرملاکین را داریم. غیرملاکین، کسانیاند که زمین را به اجاره میگیرند، استثمار میشوند.
زیر عنوان «کار بیگانهشده»، مارکس بهشکل اساسی به مسألهی بیگانگی، بیگانگی انسان، و کار بیگانهشده میپردازد. بعد مفهوم «مالکیت خصوصی» را استنتاج میکند. ابتدا با قوانین اقتصاد سیاسی به مسألهی کارگر میپردازد. طوریکه عظمت دنیای مادی، که محصول دسترنج کارگر است، نسبت معکوس با انسان کارگر دارد. طوریکه به هراندازه که کارگر ثروت تولید میکند، خودش فقیرتر میشود. بهمیزانی که ارزش میآفریند، خود کمبهاتر میشود. کارگر، مولد جهان تمدنی است. اما خود، وحشی و در بیگانگی با تمدن است.
اشتباه اقتصاد سیاسی این است که رابطهی مستقیم کارگر با محصول را نادیده میگیرد. به این علت است که: ۱) کار، برای ثروتمندان چیزهای حیرتانگیزی میآفریند، اما برای کارگر، سیهروزی و فلاکت. ۲) کار، قصرها را میسازد، قصرهایی که از روی دوش کارگر بالا میروند؛ اما برای خود کارگر، آلونکی بیش میسر نیست. و ۳) کار با برساخت جهان تمدنی، برای سرمایهداران، شعور و مدنیت میدهد و برای کارگر، بیشعوری و پستی. در نهایت، کار، جهانی سرشار از برخورداری و رفاه ایجاد میکند؛ جهانی که حاصل دسترنج کارگر است، اما کارگر خود در مشقت و بینوایی، گرسنگی میکشد. با این فرضیه، به مسألهی «ازخودبیگانگی» میرسیم.
مارکس، در تحلیلاش، چهار نوع ازخودبیگانگی انسان را پیدا میکند: ۱) بیگانگی کارگر با محصول تولیدش؛ یعنی محصول بهعنوان یک هستی خارجی و بیگانه قرار میگیرد. بعد بهشکل حیات جدا و مستقل، در برابر کارگر قدعلم میکند و برفراز آن قرار میگیرد. ۲) بیگانگی کارگر با کارش؛ فعالیتی که کارگر در کارخانه انجام میهد، مال خودش نیست. به نیروی ضدخودش تبدیل میشود. ۳) بیگانگی با وجود نوعیاش؛ بیگانگی آدمی از آدمی. جداشدن از منافع نوعی و درخدمتگرفتن آن در جهت منافع فردی. با این رویکرد، آدمی موجودی «تنها» است. و احساس تنهایی، نیروی غالب بر انسان میشود. و ۴) بیگانگی کارگر از انسانیت خودش؛ کارگر وقتی با خودش روبهرو میشود، خودش را نمییابد. خودش را احساس نمیکند. چون انسان کارگر دیگر خودش نیست. متعلق به خود نیست. او دیگر یک شخصیت نیست؛ شخصیتاش، تبدیل به شیئیت گردیده است.
در ادامه، مارکس آدمی را، در تولیدش، با حیوانات به مقایسه میگیرد. در موارد مختلف و در کل موارد، آدمی نسبت به حیوان برتری دارد. اما کار بیگانهشده، برتری آدمی را نسبت به حیوان به چنان ضعفی بدل میکند که حتی کالبد غیر اندامواری او، «طبیعت»، نیز از او گرفته میشود. از دید مارکس، آدمی بخشی از طبیعت است. طبیعت، پیکر آدمی است. طبیعت کالبد، «کالبد غیرانداموار» آدمی است. اما کار بیگانهشده، این کالبد را از آدمی گرفته است. اکنون، رابطهی آدمی با طبیعت، رابطهی بیگانه با بیگانه است. رابطهی دو خصم است. در زمان کنونی، پیامد این رابطهی خصمانه، کاملاً ملموس است.
جهان امروز با بحران تغیرات اقلیمی و گرمایش زمین مواجه است. گرمایشی که کمکم میرود هوای طبیعت را به یک گرمای داغ و خشک بدل میکند. طبیعت را میخشکاند. زندگی را میسوزاند. جهان بورژوایی-سرمایهداری، با آنکه شهرهایی با قصرهای آسمانخراش ساخته است، اما برعکس، دنیای آدمی کوچکتر، تنهاتر، تراژیکتر و محروم از منظرههای طبیعی طبیعت شده است. بشر امروز با بحران تولید گازات گلخانهای مواجه است. گازاتی که روزبهروز نفسکشیدن را بر آدمی دشوارتر میکند. این واقعیتی است که تحلیل مارکس را در «کار بیگانهشده» بهدرستی ثابت میکند.
در آخر این بحث، مارکس نتیجه میگیرد: «دستمزد، پیامد مستقیم کار بیگانهشده است و کار بیگانهشده، علت اصلی مالکیت خصوصی است» ( همان، ص۱۳۹). به این شکل، وقتی فعالیت کارگر با کارش بیگانه میشود، در عوض، رابطهی سرمایهدار با کار خلق میشود. پس مالکیت خصوصی، که پیامد ضروری کار بیگانهشده است، شکل میگیرد. (در بخش بعدی، رابطهی کارگر با سرمایه، مالکیت خصوصی، کارگر در نظام کمونیستی … بحث خواهد شد).