چاشتِ روز دوم اسد است. تابش آفتاب داغِ تابستان و تشنهگی و گرسنهگی و به درازا کشیده شدنِ دامنهی تظاهرات دستبهدست هم دادهاند، حوصلهی ماندن در دهمزنگ را برای هر معترضی سختتر کرده است. اما آنهایی که در دهمزنگ آمدهاند، از ناچاری آمدهاند. ستم دیدگان تاریخاند. سختیهای بسیار کشیدهاند. رنجهای بیشمار تحمل کردهاند. اما چیزی که کمتر دیدهاند/ از آن برخوردار شدهاند، حق برابریشهروندی و عدالت اجتماعی از سوی حکومت بوده است. حال با روش مدنی و عاقلانه راه خیابان را انتخاب کردهاند و آمدهاند تا از نزدیک و از بیخِگوش ارگنشینان صدا بلند کنند و بگویند: «ما خستهایم. خسته از تبعیض. معترض به سیاستهای شما. خسته از نابرابری شهروندی. خسته از بیکفایتیهای شما. ما هم شهروندیم و خواستار حقوق شهروندی. صدای ما را بشنوید! صدای عدالتخواهی را بشنوید!»
در ۱۱ ثور ۱۳۹۵، کابینه طرح پروژهی برق توتاپ را از مسیر اصلیاش که بامیان – میدان وردک گفته میشد، به مسیر سالنگ تغییر و فیصله کرد. این فیصلهی حکومت، از سوی شهروندان ناعادلانه و ظالمانه خوانده شد و جمعی از فعالینمدنی، فعالین سیاسی و جوانان در واکنش به این تصمیم حکومت دست به اعتراض زدند. برای پیگیری و دادخواهی این مسئله، شورای عالی مردمی جنبشروشنایی شکل گرفت. در ۲۷ ثور جنبشروشنایی راهپیمایی بزرگ را در کابل سازماندهی کرد. در این راهپیمایی شماری زیاد از چهرههای سیاسی نیز شرکت کرده بودند. تظاهراتی که بینتیجه پایان یافت و حکومت و اعتراضکنندهها به توافق نرسیدند.
جنبش روشنایی به مبارزات مدنیاش برای دادخواهی و آوردن روشنایی در خانههای مناطق مرکزی ادامه داد. توتاپ باید از مسیر اصلیاش بامیان – میدان وردک بگذرد. این اساسیترین خواستهی جنبش بود. مسیری که هم به لحاظ امنیتی – اقتصادی و هم از نظر تخنیکی مناسبترین راه برای انتقال برق از نظر شرکت فیشنر و گروه مسلکی – تخنیکی دولت خوانده شده بود. پساز ۳ ماه مبارزه جنبش با حکومت، اما حکومت تصمیماش را تغییر نداد و بالمقابل جنبش روشنایی و مردم دست از تظاهرات بر نداشتند. از همینرو جنبش و بخش عظیمی از جامعه که با آن همسو بودند، برای افزایش فشارها بر حکومت وحدمت ملی، تظاهرات دیگر را در قلب پایتخت سازماندهی کردند.
۱۱ شب است. قرار است، فردا مردم کابل بازهم به خیابانهای پایتخت برآیند و صدای اعتراض بلند کنند. همچنان شبکههای مجازی را تا و بالا میروم و آخرین خبرها در بارهی راهپیمایی فردا را مرور میکنم. در تازهترین خبر میخوانم. «حکومت و سران جنبش روشنایی به توافق رسیدند و تظاهرات فردا، دوم اسد لغو است». در خبر دیگری میخوانم که از صفحهی جنبشروشنایی نشر شده است: «فردا، به خیابانها میآییم. با حضور میلیونی حماسه میآفرینیم.»
آخرینروزهای امتحان نهایی دانشگاه است. فردا هم امتحان داریم. یک کلمه نخواندهام. نمیتوانم تمرکز کنم. فکرم درگیر است، نگران، مضطرب. از سر شب، تا کنون به ویبسایتهای خبری و شبکههای اجتماعی پرسه میزنم، چه شود فردا؟! محقق و خلیلی و مدبر و خیلیهای از مهرهای درشتِ سیاسی که روزگاری با مردم روی خاک نشستند و توتاپ را خط سرخ خواندند، حالا دیگر خط سرخ و زردی ندارند. نیمهراه شدند و جنبش راه رها کردند. امنیت! امنیت فردا مهم است. آیا حکومت امنیت فردا را تأمین خواهد کرد؟ سران جنبش چرا پا فشاری میکنند؟ اگر اتفاقی بیافتد مسوول کیست/ چه کسانیست؟! با آنکه حکومت پیشنهاد بحث و مذاکره داده است، آیا رفتن به خیابان و اعتراضهای مدنی عاقلانه است؟ دفعهی پیش ساعتها به خیابان راه رفتیم و فریاد زدیم، گلو پاره کردیم چه شد؟ اگر نروم؟ این منصفانه نیست، رسم شهروندی نیست. فردا خروش یک ملت است. یک نسل از جوانانی که علیه فرق سنگر گرفتهاند و خواستار روشنایی و تغییر اند. مسئلهی مسئلهی توتاپ نیست، مسئله اعتراض علیه یک سیستم است. تبعیض نظاممند. باید بروم، اما به چه بهایی؟ و دهها پرسش دیگر که روی ذهنم تلنبار شدهاند و مشوشام. بیرمق. بیحال. خوابم نمیبرد. امنیت. امنیت! امنیت فردا؟!
با این دغدغه و این پرسش و نگرانی خوابم میبرد.
صبح دوم اسد است، آماده میشوم بدون اینکه یک صفحهی کتاب را باز کرده باشم میروم تا امتحان بدهم. سر میزنم به فیسبوک، تازهترین عکسها از مظاهره کنندگان از پیش مصلای شهید مزاری پست شده است. سیل از مردم راه افتادهاند و با شعارهای اعتراضی جادهی شهید مزاری را به سمت پلسوخته میپیمایند. راه میافتم طرف دانشگاه. همصنفیها همه از تظاهرات میگویند. یکی آن دیگری را میگوید چرا به اعتراضها شرکت نکرده است. همه از روشنایی و دادخواهی گپ میزنند. در پاسخی سوالهای سختترین مضمون امتحان که «تئوریهای روابطبینالملل» است، قصه مینویسم. خودم نیز نمیدانم چه مینویسم. هزاران آدم علیه تبعیض سنگر گرفتهاند و من برنامههای روزانهام را پیش میبرم. منصفانه نیست، خودم را نمیتوانستم قانع کنم، نروم.
به حسین زنگ زدم. کجایی؟! سراسیمه جواب داد: « بلی! به دهمزنگ میرسیم.» من و علی و نازیه و زیبا راه افتادیم طرف دهمزنگ. از پل سرخ تا دهمزنگ پیاده آمدیم. ربع گذشته از ساعتِ ۱۱ پیشاز ظهر دوم اسد، به جمع اعتراضکنندهها پیوستیم. دهمزنگ در حالی از هزاران شهروند معترض پذیرایی میکرد که یک شعار و یک صدا فریاد میزدند: «ارگ ارگ، عدالت عدالت! اشرف غنی، عبدالله! برگردان حق ما! توتاپ حق ماست! درد ما برق نیست، درد ما فرق است، نه به تبعیض!»
تا چشم میدید، روی دستها پلککارتهای اعتراضی بلند بود و بیرقهای سهرنگ ملی که در دهمزنگ در هوا و با وزش هر بادی میرقصید. مردم به افغانستان، به نشانهاش، به نامش عشق میورزید و شعار سازندهگی سر میدادند. از مسنترین شرکت کننده تا کوچکترین معترض یک نشانهای از شعار اعتراضی با خود داشت. پهلویم پیرمردی ایستاده بود که به سختی خودش را آنجا رسانده بود و در پیشانهاش با خطِ سرخ تیره نوشته بود: «عدالت». بعدها خبرها گفتند او در انفجاری جانش را از دست داد.
نزدیک ظهر است. هوا گرمتر شده میرود. بینظمی در ورودیهای امنیتی زیادتر. به سمتِ شرقی چوک دهمزنگ میبینم، آنچه قصه متفاوت است و شعار و تصویر و پیام چیزی دیگر. گروه از دختران جوان بایسکلسوار، بیرقهای کوچک افغانستان را در دست گرفتهاند، پلاککارتهای رنگی روی بایسکلهای شان نصب کردناند و رژه میروند و مسالمتآمیزترین تظاهرات را در تاریخ افغانستان و شاید در جهان به نمایش میگذراند. قطرههای عرق پیشانی که داخل چشمهایم شده را پاک میکنم. خوب دقیق میشوم. نه. دچار توهم شدهام. آن رژه، در راهپیمایی ۲۷ ثور بود. دقیقتر میبینم، بهجای دختران کابلی، سربازانی را میبینم که پشت سپرهای دفاعی صف کشیدهاند و دست به ماشه ایستادهاند، تا اگر معترضی پیشروی کرد، صاف به سینهاش شلیک کنند.
ساعت ۱ دوم اسد. از جموجوش تظاهرات اندکی کاسته شده است. دستفروشها که خوردنی و آب و نوشیدنیهایی برای فروش آوردهاند، به راحتی در میان انبوهی جمعیت میگردند و میفروشند. این نگرانکننده است و خبر از کمتوجهی پلیس در قبال امنیت تظاهرات دارد. گروه گروه مردم در نزدیکی دیوار ساختمانها پراکنده شدهاند و به سخنرانیها گوش میدهند. حکومت پاسخ نمیگوید و سران جنبش روشنایی تصمیم میگیرند که چادرهای تحصن بر پا کنند. عدهای رفتند تا وسایل ماندن را فراهم کنند. و چند چادری نیز میرفت که بر پا شوند.
نازیه، پهلوی دوست بامیانیاش رفت. زیبا و علی را نیز در میان جمعیت گم کردم. گرسنهام. تشنگی و شدت گرما به اضافهی آن. تصمیم گرفتم حالا که قرار است، اینجا بمانیم، باید بروم اتاق نان و آبی بخورم. کتاب هم بیاورم تا در امتحان پس فردا مثل امروز گند نزنم. آمدم، پلسرخ. هنوز سفره پهن است. صدای وحشتناکی کابل، اتاق و دلم را لرزاند. ویران کرد. به نازیه زنگ میزنم، مصروف است. علی جواب نمیدهد. ثانیههای بعد، صدای آژیر امبلانسها بلند است. از پنجره به جاده میبینم، جنازهها، جنازهها روی هم افتاده و با موترهای پلیس حمل میشوند. به حسین زنگ میزنم. قطع میکند. تکرار. تکرار. پیام میکند: «نابود شدیم. همه را کشتند. من زندهام»
به دهمزنگ خودم را میرسانم. وحشت است. خون و ویرانی و آه و فریاد. سراسر خون. تکههای بدنی که پراکنده شدهاند. فریادهای که ناله شدهاند و جوانهای که پرپر شدهاند. تراژیکترین صحنهی یک رویداد تروریستی را میبینم. در میان تکه رختی – بیرق ملی که ساعتی پیشتر روی شانهها به اهتزاز بود، حالا تکه- پارههای استخوان و گوشت و لباسهای به جا مانده از قربانیان رویداد را جمع میکردند.
در آنروز جوانهای زیادی کشته شدند. بعدها گزارشها میگفتند هشتاد و شش جوان تحصیلکرده در آنروز قربانی شدند. دوم اسد، یادآور تلخترین و فاجعهآمیزترین راهپیمایی مدنی است که به شکل بیرحمانهای به خاک و خون کشیده شد. راویان روشنایی میگفتند و مینوشتند؛ از آن حادثه غمانگیز به مادری که تنها کیفپول و عکسی از فرزندش به یادگار ماند. به کودکی که تنها شناسنامهی پدرش. به زنی تنها دست سوختهی بیبدن شوهرش. به دختری دستمالگردنی که به دوستپسرش هدیه داده بود. دختری که بغضاش در گلو شکست و غمهایش را یکسره قورت داد. خودش، خودش را دلداری داد و گریست و گریست. شبهایی که بیتابی کشید و مرد و باز زنده شد. او، نتوانست آشکارا اشک بریزد و نام عزیز جانباختهاش را بگوید. دوم اسد، یادآور سیاهترین روز در تاریخ مبارزات مدنی افغانستان است.
چهار سال، از آن رویداد خونین میگذرد، نه روشنایی آمده است و نه برابری. فقط با یادآوری دوم اسد، دل هر انسانی میگیرد و به یاد آن چراغهای درخشان میافتد که در عصر یک روز پر خروش در دهمزنگ با تند باد خیانت و جفا برای همیشه خاموش شدند.