کتاب «دو هزار و بیست رقم منت» شامل ده داستان کوتاه است و همهی داستانها دربارهی رخدادها و حوادثی است که در افغانستان اتفاق افتادهاند. نویسنده سعی کرده چیزهایی که با چشم دیده و با گوش شنیده، را هنرمندانه و کلاسیکگونه بنویسد. گرچند خود نویسنده، بهزعم خودش، بیطرفیاش را نشان داده اما لایههای کتاب به وضاحت نشان میدهد که نویسنده، آنچه را که دیده و شنیده، در قتلگاه کاغذ ریختانده است.
در این نوشته سعی میکنم که نقاط قوت و ضعف کتاب را نمایان کنم تا خوانندگان در انتخابش دچار دودِلی نشوند. حداقل بتوانم کتاب را بهصورت نسبی به معرفی بگیرم. چون کسیکه تصمیم به خریدن و خواندن کتاب میگیرد، اندکی بداند که در درون کتاب چه چیزهایی است. آیا ارزش خریدن و خواندن را دارد یا نه؟
چند سال قبل یک فیلم هندی دیده بودم بهنام «کلاهبرداری». قسمتهای اول فیلمْ کمدی بود که آدم را وادار میکرد که بخندد. سه نفر بودند و روزی، یکی آنها در منیبس در کنار یک دختر خوشکل مینشیند و در وقت پرداخت کرایه، یکهزار افغانی را پیش میکند و کلینر غُرزنان میگوید که پول خُرده بده، اما بچه میگوید که کرایهی خانم را بگیرید. بازهم کلینر میگوید که کرایهی ده نفر را هم پرداخت کنید، من پول خرد شما را ندارم که پس بدهم. خلاصه دختر ناچار میشود که کرایهی بچه را هم پرداخت کند.
زمانیکه از مینیبس پایین میشود، بچه دختر را تعقیب میکند و میگوید که خانم، چند قدم پیش میرویم و من پولم را خرد را میکنم و پول شما را برمیگردانم. چند قدم پیش میرود به یک کراچی آیسکریمفروش برمیخورد و میگوید که خانم از شما دعوت میکنم که باهم آیسکریم بخوریم. دو تا آیسکریم میخورند و بچه بازهم یکهزاریاش را پیش میکند و آیسکریمفروش میگوید که او برادر! من در ده روز یکهزار کار نمیتوانم و حالا چطور میتوانم شما را پول خرد بدهم. بازهم دختر ناچار میشود که پول آیسکریم را پرداخت کند و همینطور دختر را در چند جای فریب میدهد.
یک فیلم افغانی است بهنام «آبِه خداداد». در این فیلم، مرد با زن، بچه و دخترش در خارج از کشور زندگی میکند. مرد زن خود را همیشه، «آبه خداداد» صدا میکند و هر زمانیکه از کار بر میگردد، صدا میکند «او آبه خداداد! از گرسنگی و تشنگی تلف شدم. چای و نان بیار». شوهرش همیشه آبه خداداد را متهم میکند که: من صبح وقت سر کار میروم و شب خسته و ذله بر میگردم و امید دارم که مرا به گرمی استقبال کنی و چای بیاوری و لباسهایم را بیاوری و قبل از آمدنم برای حمامکردن، آبْ گرم کنی و در حمام بگذاری. اما این چیزها سرت نمیشود، جز اینکه تا از سر کار برگردم، بگویی که پرده کهنه شده، تشک نو به story آمده. کاش که انگلیسی را خوب بلد باشی. بهخدا قسم که به انگلیسی توهین میکنی.
شاید سوال خلق شود که این دو داستان چه ربطی به کتاب دو هزار و بیست رقم منت دارد؟ دو داستان ذکرشده، در واقع هستی و نیستی کتاب را نشان میدهد. در کتاب موضوعاتی مثل؛ فریب دختران، فقر و بیچارگی، خشونت، عشق، فحش و دشنام و … آمدهاست. در ضمن، نام کتاب، خواننده را فریب میدهد و با خود فکر خواهد کرد که حتمن کتاب خوبی است اما بیخبر از آنکه نام کتاب نیرنگ و فریب بیش نیست. نویسنده نام کتاب را فقط از یک داستان (روزهای فراموش نشدنی) انتخاب کرده است: اگر یک کیلو گندم کمکم کند، دو هزار و بیست رقم منت میدهد (ص۲۷). نام کتاب به دیگر داستانها اصلاً ربط ندارد.
در کتابْ سه داستان آمده تحت عناوین «مزرعه»، «برو گمشو» و «پایدان کشال». این داستانها شباهت نزدیک به داستانهای دو فیلمی دارند که من روایت کردم. حتی میتوان گفت که نویسنده، این داستانها را از این دو فیلم الگو گرفته است. اما من چنین قضاوت نمیکنم و فقط همین را میگویم که شباهت دارند. در داستان مزرعه، آته خداداد سر آبه خداداد قهر میشود که چرا برایش دیرتر چای میآورد و چرا درک نمیکند که آته خداداد خسته و ذله از هیزمکندن میآید. گاهی آته خداداد به فحش و دشنام متوسل میشود و آبه خداداد را پدرنالد، سک و موش خطاب میکند. با غرش صدا میزند که اگر از سر جایم بلند شدم باز تزت بالایت میرود و گاهی از اینهم تندتر عمل میکند و فریاد میزند: نمیدانم این زن جماعت از کدام گروه سگ استند، بارها این خاتو را گفتهام وقتی من خانه آمدم، بیچون و چرا چای تیار کو و مثل دختر آدم برایم بیار (ص۳۶).
داستان فیلم هندی را که حکایت کردم، در واقع بیانگر داستان «برو گمشو» است. نویسنده بهزعماش سعی کرده که خیابانآزاری شهر کابل را در یک داستان نشان بدهد. بچه، دختر را تعقیب میکند و میخواهد که دمی با دختر کلنجار برود و دختر را میگوید عجب لب و باسن داری، شمارهات را نمیدهی؟ دختر واکنش تند نشان میدهد و میگوید که او پدرنالد خر چرا اذیت میکنی، خاک به قوارهات، برو از خود کار نداری که همیشه دختران را اذیت میکنی؟ بچه، همیشه مثل گنگ به جان دختر چسبیده و خواهان دوستی است: تصمیمت را میگیری. میخواهی آنقدر آزارش بدهی تا آنجایش چون آنجای خودت بسوزد. کمی خودت را پس میاندازی طوریکه پا جای پایش میگذاری. از پشت نگاهش میکنی و بعد میگویی وای چه کون و کمری، چه قد ثمری (ص۷۲).
در کتاب «دو هزار و …»، چند داستان خیلی خوب مدخل گردیده است که آدم با خواندنش تحت تأثیر قرار میگیرد و به خلاقیت و توانایی نویسنده پی میبَرَد. اینکه چطور از یک رخداد کوچک، داستان جالب را تولید کرده است. من شخصاً تحت تأثیر صحنهسازی نویسنده قرار گرفتم. در داخل کاستر، دختریْ چند سیلی محمدی به صورت یک بچه میخواباند و بس تمام. اما نویسنده از همین صحنه، در چندین صفحه صحنهسازی کرده است. حتا حرکات دست دختر را نشانه گرفته و لطیف و ظریف نوشته کرده است. از همه مهمتر، تخیلپردازی کرده است که ای کاش آن دستان نرم و لطیف به صورت من حواله میشدی تا من لحظهای گرمی آن دستان سپید را حس میکردم و با لبانم میبوسیدم و تشکری میکردم.
دو صحنهی کتاب خیلی عالی است: یکی دربارهی جنبش روشنایی و دیگری هم دربارهی کودک بوترنگگر. ما روزانه میبینیم که کودکان چطور به عذر و زاری متوسل میشوند تا یک بوت را رنگ کنند و ۱۰ افغانی بگیرند. اما شاید به ذهن کسی این سوال خلق نشود که چرا این کودک دست به چنین عذر و زاری میزند یا چرا به این کار خستهکننده رو آورده است؟ اما نویسنده، تا حد ممکن به این سؤال در قالب داستان پاسخ داده است. او نگاشته است کودکانی که با کارهای شاقه دست و پنجه نرم میکنند یا از صبح تا شام دنبال یک بوت است که رنگ کنند؛ در واقع پدرانشان یا کشته شده یا بیمار است.
نویسنده، وضعیت یک کودک بوترنگگر را به داستان درآورده و صحنهسازی کرده است. بهعنوان نمونه: پدر! کاش آن روز وظیفه نمیرفتی. خانه مینشستی و با من بازی میکردی. کاش آن روز مریض میبودی و نمیتوانستی وظیفه بروی… پدر کل روز را در آفتاب گرم میگردم. گرسنه و تشنه. روزهایم با نان خشک تیر میشود (ص۷۹). نویسنده، وضعیت کودک را صحنهسازی کرده و از زبان خود کودک روایت کرده که پدرش را از دست داده و حالا ناچار است که برای مادر و برادر کوچکش نان تهیه کند. پسر و دختر جوان به من میرسند. پسر خم میشود و نان پیچاندهای به دستم میدهد. بعد راهشان را میگیرند و میروند. نان پیچانده را با احتیاط باز میکنم. بوی کباب به بینیام خوش میخورد و معدهی خالیام میل بیشتر به آن پیدا میکند… آب دهانم جمع میشود، اما قبل از اینکه اولین لقمه را بردارم، آب دهانم را قورت میدهم. احساس گرسنگی میکنم … میبینم دو سیخ کباب بیشتر داخل نان نیست… به یاد برادر خردم میافتم. خیلی گرسنه هستم. خیلی گرسنه هستم… از جایم برخاسته به طرف کابینها میروم و گشت میزنم و در بین کابین آدمهای متفاوت است اما من تنها به طرف بوتهایشان نگاه میکنم و میگویم که کاکا بوتت را رنگ کنم (صص۷۹-۸۰).
در داستان «بهای گزاف»، داستان را بهسوی حادثهی خونبار دهمزنگ سمتوسو داده است و از جداییها و ضررهای انفجار حکایت کرده است. این قسمت از داستان به نظرم خیلی عالی است چون درباره حادثهی دهمزنگ اگر به تعداد کشتهشدگان و زخمیانْ کتاب و مقاله نوشته شود، بازهم کم است. چندین بخش کتاب «آواره» را حادثهی دهمزنگ تشکیل میدهد و در کل کتاب نشان داده که حادثهی دهمزنگ بسا آدمهای عاشق را از هم جدا کرد و صدها انسان را مریض و بیکس و کوی. نویسندهی کتاب «دو هزار و …» نیز از کنار حادثهی دهمزنگ بیمسؤولانه گذر نکرده است.
خوب است که به ضعف کتاب نیز اشاره شود تا فهمیده شود که این کتاب کاملاً یک کتاب عالی و قابل ارزش نیست، بلکه داستانهای کتاب یک سلسله موضوعات چرند و بیارزش را با خود حمل میکند. در داستان «بهای گزاف»، به یک موضوع کلیشهیی پرداخته شده است که بازکردن این موضوع کلیشهیی اصلاً عقلی و منطقی نیست: آن کهنه زخم روی قلبم، زمانیکه دانشجو بودم، دهان باز کرد و پایم را به آنجا کشاند که باید حضور داشته باشم… با این حرکتم التیام کهنه زخم قلبم شوم و نگذارم دیگر کسی برایم زور بگوید و جوالی شما را به درس و دانشگاه چه؛ همان جوالیگری شایستهی شماست (ص۱۰). واژهی «جوالی» برای انسان در ادبیات فارسی کاربرد ندارد و تنها از رهگذر اجتماعی میتوان گفت که این واژه بر اساس شرایط برای یک قشر از جامعه گفته شده اما امروزه آن بار معنایی توهینآمیزش را از دست داده یا تغییر کرده است.
واژهی جوال بهمعنای خریطه است ولی با افزودن یک «ی» این واژه را به کارگران باربر قوم هزاره نسبت داده است. اول اینکه هر نوع کار که انجام شود، در واقع همان کار است و فرق نمیکند که آن کار با ذهن انجام شود یا با نیروی فزیکی. خلاصه همهیشان یک نوع کار است. امروز، در کارهای باربری مثل پایینکردن سمنت، کاشی، آرد و… همهی اینها را کارگران بر پشتشان از موتر پایین میکنند. در ضمن، این کارها را تنها کارگران هزاره انجام نمیدهند، بلکه کارگران تاجیک، پشتون و ازبیک نیز انجام میدهند. پس آقای نویسنده، در اینجا مثل همان داستان «برو گمشو»، لندغرگونه عمل کرده است و داستاننویس که به کلیشهها بچسبد، احمقی بیش نیست.
در داستان «تحفهی ازدواج»، نویسنده بهزعماش مهر و محبت زن و مرد را به نگارش گرفته است و داستان را از حالت کلاسیکاش بیرون کرده و طوری صحنهسازی کرده که خواننده را تِز میگیرد چون بیحد چرند و بیمزه است: هنوز خورشید طلوع نکرده بود که با صدای شوهرش از خواب پرید. چشمانش را باز کرد و فاژهکشان صبح به خیر گفت. برخاست و رفت طرف آشپزخانه. اجاق را روشن کرد و چایجوش را گذاشت روی آن. ذکی قبل از او بیدار شده و گوشهای سالن به خودش کش و قوس میداد… (ص۴۷). قهرمان داستان «تحفه ازدواج»، ذکیه و ذکی است و از اول تا آخر داستان از چهار حرف چرند بیشتر تجاوز نمیکند چون نه از حرفهای عاشقانه خبری است و نه از صحنههای عشقورزی کلامی. نویسنده، مثل یک آدم درایور که از کسب خودش قصه میکند، نوشته است. مثل؛ ذکیه چشمانش را مالید و گفت که ذکی خوابم آمده و ذکی گفت که برو بخواب. فردا از خواب بلند شدند و متوجه شدند که در خانه نان نیست و هر دو کرتی و شلوار بر تن کردند و روانهی رستورانت شدند. خلاصه، داستان «تحفهی ازدواج» بیشتر از این چیزی ندارد.
در داستان «روزهای فراموشنشدنی»، سختی روزهای کرونا را بهشکل داستان درآورده است. سوژهی داستان خیلی جالب است اما داستان را بهشکل گنگ نوشته است: جهانتاب چایبر و دسترخوان به دست از آشپزخانه برمیگردد. دسترخوان را نزدیک من پهن میکند و به فقیرشاه مینگرد. «نان نیاوردی». فقیرشاه به زمین مینگرد، جواب میدهد. «نانوا گفت، نان به قرض داده نمیتوانم»… همان چند تکه نان یخ و خشک روز قبل را با چای تلخ در سکوت میخوریم. در همین جریان فقیرشاه از من میپرسد «چرا پدر، ماهم کارت نگرفتیم؟ صاحب حویلی هم کارت گرفته، هر روز ده-ده نان میگیرد» خوب که فکر میکنم قضیهی نان و گندم یکی است. به نفرای مثل من نمیرسد و به کسانی میرسد که دستی در آن بالاها دارد (ص۳۲).
همانطور که گفتم؛ داستان، سوژهی جالب و واقعیت را با خود حمل میکند اما نویسنده خیلی بیخردانه عمل کرده است. داستان در واقع بیانگر روزهای قرنطینه است اما نویسنده طوری نوشته کرده که گویا سوژهی داستان از جاهای دیگر آب مینوشد. احیاناً اگر پنجسال بعد کسی این داستان را بخواند، به جنبهی واقعیتش فکر نمیکند و اصلاً تصور نمیکند که این داستان واقعیتْ و بیانگر دوران سخت قرنطینه است. بیخردی نویسنده، مزایای داستان را به دست خودش زایل کرده است و حالا یک داستان، شباهت به آدمهایی دارد که تا زنده است، ارزش دارد و زمانی که مُرد، دیگر آن ارزش که قبلاً داشت، خودبهخود زایل میشود و ناچار است که او را زیر خاک دفن کند.
داستان «مزرعه» را به لهجهی هزارهگی نوشته است و قهرمان داستان آته خداداد است که همیشه با خشونت رفتار میکند و آبه خداداد را به باد فحش و ناسزا میگیرد. آبه خداداد بهخاطر خشونتهای لفظی و فزیکی، دست و پایش را گم میکند و نمیتواند که کارهایش را بهصورت درست انجام بدهد. بههرحال، نویسنده، بخشی از داستان را با لهجهی دری و هزارهگی خلط کردهاست. شاید به نظرش مثل رمانهای عتیق رحیمی نوشته کرده باشد اما رمانهای عتیق رحیمی خیلی جالب است چون مثل حکیم سروش، در انتخاب لهجه اشتباه نکرده است. عتیق رحیمی خودش روایتگر داستان است اما در بعضی جاها، از فرد درون داستان به لهجهی محلی نگاشته است. همین شیوهی رماننویسی عتیق رحیمی باعث شد که او صاحب جایزهی ادبی نوروز شناخته شود.
حکیم سروش در داستان «مزرعه» مینویسد: کامم خشک شده و شدیداً احساس تشنگی میکنم. نمیدانم این خاتو کجا غیب شده و هر روز باید غالمغال کنم تا ورختا و رنگپریده پیاله آب گرم تیار کند… با آنکه خوب میداند که ذله و مانده از کوه بر میگردم… با زبان خوش مثل آدمواری که بگویمَ توره مرا تِزکونش هم حساب نمیکند… میدانم موش مردهواری پشت دروازه ایستاده است و تا پوق نکشم کاری نمیکند… از یک گوشش میدرآید و از آن دیگری میبرآید (ص۳۶). همین تکهی داستان خود نشان میدهد که دو کلمه دری است و دو کلمهی دیگر هزارهگی. رماننویسان خارجی چنین نمینویسند. آنها با ادبیات ملیشان مینویسند اما در وسط یا آخر پاراگراف، یک تکه از لهجه را درج میکنند. مثل رمانهای «دختری که رهایش کردی»، «چشمهایش»، «زن پشت پنجره»، «مادر» و… این رمانها آمیخته با زبان ملی و لهجهی محلی است. همینطور میتوان از رمانهای افغانی مثل، «خواب و اختناق»، «طلسمات»، «باد بادکباز» و «سنگ صبور» نام برد. چون این رمانها در جایگزین زبان لهجه و زبان ملی خیلی موفقانه عمل کرده است.
اما حکیم سروش، خیلی بیمسؤولانه عمل کرده و فقط لهجههای هزارهگی را با دری چیده و بس تمام. به نظرم این نشان میدهد که نویسندگان ما خیلی احمقانه قلم میزنند یا اصلاً داستانها و رمانهای افغانی را که در آن معیار داستاننویسی مراعات شده، نمیخوانند یا همیشه چسبیدهاند به نوشتههای دزدیشده و خشک یعقوب یسنا. کوشش میکنند مثل یعقوب یسنا بنویسند که این خود بیشعورانه و غیرعلمی است. رمان «در برگشت به مرگ» را یعقوب یسنا نوشته کرده است و بعضی داستانهای کتاب «دو هزار و بیست رقم منت» مثل همان کتابِ «در برگشت به مرگ» است. البته شاید کتاب خوب یعقوب یسنا همین کتاب «در برگشت به مرگ باشد» و دیگر نوشتههای نثریاش ارزش خواندن ندارند.
بهعنوان نکتهی آخر، مشکلات تایپی و املایی کتاب را نمایان میکنم و به نظر میرسد که آقای نویسنده دچار کجفهمی در اصطلاحات هزارهگی شده است. بهعنوان نمونه: چیکار (ص۱۷)، چلپسکی (ص۳۹) و تخلیهایش (ص۴۰). در لهجهی هزارهگی «چلپسکی» وجود ندارد، بل «چتپسکی» است. مثلاً یک نفر زیاد خسته است و بهنحوی خود را ولو داده باشد، به آن میگوید که فلانی «عجب چتپسکی اوفتده». نویسنده در صفحهی ۴۰ نوشته است که اوقاتتخلیهایش… فکر کنم این اصطلاح را غلط نوشته است. در واقع «اوقاتتخلی» نیست، «اوقاتتلخی» است. این لغت پرکاربردترین لغت در لهجهی هزارهگی است. مثلاً یک نفر میگوید که فلانی آدم امروز بیخی اوقات مره تلخ کد.
بههر حال، حکیم سروش، صحنهسازی خوبی کرده است اما در صحنهسازی چیزهایی را نوشته است که به دل خواننده چنگ نمیزند و خواننده را خسته و ذله میکند. در صحنهسازی انتخاب کلمات خیلی مهم است چون خواننده را وادار میکند به خواندن. در ضمن خواننده میفهمد که چه میخواند. کتاب «نان خشک»، خیلی زیاد صحنهسازی دارد و صحنهسازیهایش خیلی بیپروا و جالب است چون خواننده میفهمد که چه نوع متن را میخواند. اما حکیم سروش، خودش را بیطرف از داستانش قرار داده است و طوری نوشته است که گویا دو نفر بر یکدیگر چکوچانه میزند. مثلاً اینطور نوشته کرده است: قصد داشتی که جیب فلان آدم را دزدی کنی اما او بسیار هوشیار بود و قدمهایش را آهسته برداشت و به طرفت خیره نگاه کرد. تو سرت را پایین انداختی و خود را بیخبر گرفتی و او قدمش را تندتر برداشت و تو او را دنبال کردی. او دست در جیبش انداخت و خواست خودش از نظر غیب کند اما تو او را دنبال کردی.
خلاصه، خوب است که کتاب «دو هزار و بیست رقم منت» حجم کم دارد و الا احمقبودن آدم را ثابت میکند که چرا این کتاب را خریده است. چون در درون کتاب چیزی نیست که آدم را شیفتهاش کند. من بهعنوان یک دوست به آقای سروش مشوره میدهم که خواهشاً دیگر از این کتابهای چرند و پرند ننویسد و اگر مینویسد، کمی خوبتر بنویسد و حتا میتواند یکبار دیگر سوژههای همین کتاب را بازنویسی کند اما در صحنهسازیاش کمی تجدید نظر کند و بیپرواتر بنویسد تا کتابش ارزش خواندن پیدا کند و جایزه کسب کند و خوانندگانش از مرز هزاران کتابخوان عبور کند.
***
یک پاسخ
یادداشت را کامل و با دقت خواندم. اصل نوشتن و نقد کردن بسیار کار شایسته ای است. اما کاش نویسنده این یادداشت کمی حرمت قلم و نویسنده را هم رعایت میکرد. استفاده از واژههایی مثل: بیشعورانه، احمق، چرند و پرند و …. کل مطلب را به حاشیه میبرد و باعث میشود حرفهای خوب منتقد هم شنیده نشود.