در بازارچهای نسبتاً شلوغِ «سرِ کاریز»، کنار سقاخانهای که با پارچههای سیاه و نوشتههای مذهبی تزیین شده بود، طفل شش-هفتسالهای ایستاده و در دستاش اسلحهای بود که طول و وزناش دوچندِ طول و وزن خود طفل بود. به اسلحهی دستش مینگریست و به چهار اطرافش. کمی دورتر از او، جنب سقاخانه، چند جوان با لباسهای سیاه و شالهای سبز، دور هم نشسته، سیگار دود میکردند و باهم میخندیدند. از درون سقاخانه، صدای بلند نوحهی ایرانی در بلندگو پخش میشد: «من حسینی شدم از بس پدرم گفت حسین» و گوش هر رهگذری را میخراشید.
از میان آنهمه آلودگی صوتی، حلقهی بزم لمُپنهایی که سیگار میکشیدند و متلک میگفتند، و رهگذرانی که صدای گوشخراش سقاخانه را تاب میآوردند و میگذشتند، طفلی که اسلحهای بزرگتر از قد و قامت خودش را در دست داشت توجهام (و شاید توجه خیلیها) را جلب میکرد. دقیق شدم. خواستم نزدیکاش شوم و اسلحه را از دستش گرفته به همان لمپنهای بیخیال-که ظاهراً مسؤول اسلحه و تأمین امنیت سقاخانه و همان حوالی بودند- تسلیم، و گوشزد کنم که دادن تفنگ بهدست طفلی که دست چپ و راستش را نمیشناسد، کار درست نه، که حتی خطرناک است. اما از شرِ دهنبهدهنشدن با لمپنهایی که اغلب حوصلهی شنیدن حرف و استدلال را ندارند و زود خونشان گرم میشوند، گذشتم و بهراهم ادامه دادم.
قصهی آلودگی صوتی در شهر، لمپنهای مسلح، سقاخانه و نوحههای گوشخراش در گوشه و کنار و کوچه-پسکوچههای شهر، که قسمت بزرگ شهر پرجمعیت کابل را برای نزدیک به دو هفته در تسخیر خود درآوردهاند، اینجا ختم نشد. از صبح صادق تا ناوقتهای شبِ دههی عاشورا، ذهن و روان جمع بزرگی از شهروندان کابل و احتمالاً شهرهای دیگر، از آلودگی صوتیای که مذهبیهای نامنصف از بلندگوهای سقاخانهها، مساجد، دکانهای سیار ثبت موزیک و … تولید میکردند، رنج و آزار میدیدند. به همان اندازه که از آلودگی محیطزیستی شهر در «پل سوخته» یا «سینمای پامیر» رنج میبرند. گذشته از صداهای آزاردهنده و سخنرانیهای پراکنده و تهیازمعنای روحانیون و طالبان/طلابی که از بلندگوهای مساجد پخش و نشر میشوند و پروای همسایههای غیرشیعه و غیرمذهبی، بیماران، اطفال، و خواب و بیداری کسی را ندارند، قصه سقاوخانهها و دکانهای سیار ثبت موزیک دلچسپتر است؛ چون با قشر اجتماعیای پیوند مییابد که مناسبترین اصطلاح علمی-جامعهشناختی برایشان، اصطلاح «لمپنها» است.
جلو یکی از مراکز خرید نسبتاً مشهور در مکانی بالنسبه شلوغ شهر کابل، جوانی با موهای بلند و لباس سیاه، بر چوکیای نشسته بود و پیش رویش، دیسکتاپی متصل به بلندگو را روی میزی گذاشته بود. نوحهای از بلندگو با چنان صدای بلند پخش میشد که بوق موترها و موتورسیکلیتها و صدای مکالمات رهگذران و بلندگوهای دستیِ نصبشده در گادیهای میوهفروشی را میبلعید و محو میکرد. این جوان و جوانانی همچون او، در روزهای دیگر، از طریق فروش فیلم، موزیک، نرمافزارهای کمپیوتری، و … به مشتریانی اغلب جوانشان، کسب درآمد میکنند؛ نوعی شغل کاذب و ناپایداری که جوانان کمسواد زیادی، بنا به جبر زمانه و جامعه، از طریق آن درآمد بخور-نمیر دارند و محصول جامعهی بهشدت ناعادلانه و نظام اقتصادی مافیایی و بی در و دیوارِ افغانستان است. این دکانهای سیار ثبت موزیک، در روزهای دیگر، با پخش موسیقیهای مبتذل و بازاری، در فضای عمومی شهر، آلودگی صوتی تولید میکنند و در دههی عاشورا با نوحههای گوشخراش و آزاردهندهیشان. جالبتر از این، یکی از کالاهایی که این لمپنها در روزهای دیگر در این دکانها به فروش میرسانند، فیلمهای پورن و غیرمجاز (براساس قوانین کشور و سنتهای عرفی-مذهبی جامعه) است، اما در دههی محرم، شال عزا به گردن کرده و همصدا با خیل عظیمی از عزاداران، با پخش نوحهها از همان دیسکتاپهای مملو از فیلمهای پورن، آلودگی صوتی تولید میکنند.
گروه عظیمتر دیگری از لمپنهای شهری در یکی-دو سال اخیر، از وزارت داخله سلاح دریافت میکنند تا در تأمین امنیت سقاخانهها و مساجد سهم گیرند. در دههی محرم امسال، کوچه و خیابانهای بخشهای شیعهنشین کابل، شاهد حضور سنگین لمپنهایی با لباس ملکی، ولی مسلح، بودند که بهجای آستین، پاچههای تنبانهای گشادشان را بر زده و بهزعم خودشان امنیت مکانهای عزاداری را تأمین میکردند. شبانگاهها، که از جنب و جلو بعضی از سقاخانهها رد میشدی، بوی غلیظ چرس، مشامات را آزار میداد. سپردن افسار امنیت جامعه بهدست جمعی لمپن و بیبندوبار، که در ایام دیگر، خود عاملان ناامنی، سرقت و آزار و ازیت زنان و دختراناند، از سوی هر نهادی که باشد، اوج بیمسؤولیتیاش را نشان میدهد. آیا نهادهای امنیتی، نیروی انسانی کافی برای تأمین امنیت مناسک و اماکن مذهبی مردم را ندارند؟ اگر صرفاً همین دلیل باشد، چرا به لمپنهای کمکیای که برای ده روز اجیر میکنند، در کنار اسلحه، لباسهای مخصوص و مشخص داده نمیشود؟ چرا به آنها آموزشهای لازم داده نمیشود که دستکم سلاحهایشان را بهدست طفلی هفت-هشتساله نسپارند؟ چرا در کنارِ امنیت جانی مردم، به امنیت روانیشان هم توجه نمیشود؟ حضور سنگین مشتی از لمپنهای مسلح، با پاچههای بر زده و وضع ظاهری ترسناک، در هر کوچه و پسکوچه و خیابانهای عمومی، اگر به امنیت جانی مردم کمک ناچیزی میکند، امنیت روانیشان را شدیداً آسیب میزند.
دههی محرم امسال مصادف شد با هفتهی شهید و ۱۸ سنبله، سالروز ترور احمدشاه مسعود. این روز، برای شهروندان کابل، بیش از هر چیز دیگر، یادآور حضور و مانور لمپنهای مسلح در خیابانهای شهر است که توأم با رعب و وحشت و برهمزدن آرامش روحی و امنیت روانیشان است. در ۱۸ سنبله، شهر کابل در تسخیر لمپنهایی درمیآید که زیر نقاب مزین با نگارههای احمدشاه مسعود پنهان میشوند و دست به تخریب، فیر، و آسیبرساندن به جان و مال مردم میزنند. هرچند همهساله انتقادها از و اعتراضهای گسترده بر اینگونه مانورهای غیرمسؤولانه و لمپنیستی از سوی شهروندان مطرح میشوند، اما تا این دم، نه نهادهای امنیتی و نه هیچ مرجع دیگر، قادر به جلوگیری از آن نشده است. همهساله، در ۱۸ سنبله، خبرهایی از کشته و زخمیشدن چندین نفر در نتیجهی مانور و شلیک خودسرانهی لمپنهای هوادار احمدشاه مسعود منتشر میشوند، اما هیچ ارادهی جدی برای تشخیص و برچیدن بساط حلقههای لمپنیستی در شهر کابل وجود ندارد.
لمپنیسم و لمپنها محصول جامعهی طبقاتی و نابرابرند و لمپنها در عین اینکه قربانیان وضعیتاند، در موارد بسیاری، بهعنوان عناصر محرک و پیشبرندهی وضعیت نیز استند؛ چون ظرفیت بالقوهی جذبشدن در و بله-قربانگویی و کار صادقانه برای عناصر ویرانگر، مافیایی و قلدر جامعه را دارند. فرهنگیان، کارگزاران سیاسی و آموزشی و خانوادهها مسؤولیت اخلاقی و اجتماعی دارند بر لمپنیسم و فرهنگ لمپنیستیِ درحال گسترش جامعه تمرکز و تأمل کنند و با شناخت علل، ابعاد و پیامدهای خطرناک آن، برای درمان این بیماری اجتماعی جداً دست به کار شوند.