از دیوار قبرستان پریدم داخل. نگهبان کمی اینسو و آنسو را پایید و دوباره روی صندلیاش نشست. سنگهای قبرها در فضای مهآلود راست و آرام ایستاده بودند. از کنار دیوار پیش رفتم تا رسیدم به قبری که تازه بود. پشتم را به دیوار خاکی تکیه دادم. چند شاخهای از دستهگل هنگام بالارفتن از دیوار افتاده بود. دستهگل را گذاشتم پای سنگ گور.
«تقدیم شما!» سرت را بالا آوردی، چشمات که به من افتاد، دندانهایت را بهم فشردی: «آخر احمق حرف را میفهمی یا نه!» راستش نه، هیچ چیز را نمیفهمیدم. «حالا این را بگیر یکی میبیند.» دستهگل را پرت کردی به جوی آب: «احمقتر از تو در زندگی ندیدم.»
اولینبار که دیدمت بیست سال پیش بود. کوچک بودیم، خیلی کوچک. به روستایتان آمده بودم. پیراهن سیاه گلدوزیشده به تن داشتی. با بچههای روستا بازی میکردیم. بازی گرگ و گوسفند. نمیدانم چه شد که من گرگ شدم و تو گوسفند. تند و چالاک بودی. بچهها دستهایشان را بههم گره کردند و دایرهای ساخته بودند. از لای دستهای بچهها تُند تُند میگذشتی، وقتی من میخواستم بگذرم، خودشان را بههم نزدیک میکردند. هر قدر دویدم نتوانستم بگیرمت. به نفس-نفس افتاده بودم. از خوشی کف میزدی، بالا-پایین میپریدی، میخندیدی و چال روی گونهات چقدر دیدنی میشد. خنده که میکردی بینی کوچکات میان گونههای گوشتالوات گم میشد. صدای خندهایت هنوز هم در گوشهایم چرخ میخورند. بوی خاک باران خوردۀ آن روز هنوز در مشامم هست.
کانال یوتیوب پیرامون را سبکسرایب کنید.
دستم را در خاک مرطوب فرو بردم. شروع کردم: «قل هو والله و احد …» در روستا هر زمان از قبرستان میگذشتم، چهارقُل میخواندم. مادر گفته بود ثواب دارد، مردهها منتظرند. ولی تو که منتظر نیستی، آرام خوابیدهای؛ بیدرد، بیدلواپسی. کاش آب آورده بودم تا میپاشیدم روی قبرت که زود بیدار شوی. ببینی باز هم آمدهام؛ موهایم سیخ سیخی نیستند، لباس پاره و چسب هم تنم نکردهام. بغض کردهام، تنها دلخوشیام این است که نمیتوانی بگریزی، دلم میخواهد تمام نگفتههایم را بگویم. بپرسم حالت چطور است؟
پرسیدم: «خانه حاجی صابر کجاست؟» صبح سردی بود. بیست سانت برف روی زمین نشسته بود. چادرنماز را کمی روی پیشانیات کشیدی، این پا و اون پا کردی. دندانهایم بهم میخوردند. سوی مسجد رفتی و من آنقدر ایستادم و از دنبالت نگاه کردم تا ناپدید گشتی، حتا بوی عطرت هم در هوا نماند. مغزم داشت از کار میافتاد.
هنوز نمیدانم چرا مغز آدمها گاهی پیله میکند به یک تصویر، یک حرف یا یک نگاه. تو با آن پیراهن سیاه گُلدوزیشده، آن لبخند و چال گونهات در مغز من عکس شدهای. داکتر گفت: «مغزش که سالم است، نذری، چیزی بکنید خوب میشود.» مادر از دستم گرفت و از داروخانه بیرون آمدیم. «سالم است پس چرا حرف نمیزند؟ داکترای این دور و زمانه روی کتاب را که نخوانده، پشت کتاب را خوانده.» قدم که میگذاشتم حس میکردم زمین زیر پاهایم پایین میرود؛ زوزه گرگی مدام به گوشم میآمد. سه چهار روز گیج و منگ بودم، بیاینکه بفهمم چرا. دیگر هیچ جمعهای به روستای تان نرفتم.
پیرامون را در تویتر دنبال کنید.
راستی امروز یاور هم آمده بود. موهایش ژولیده بود، درست مثل موهای آن زمان من، لباسش هم پارهپاره بود. اول نشناختم، خوب که دقیق شدم دیدم خودش بود. از دنبالت میآمد، میان جمیعت تلوتلو میخورد. نزدیکاش رفتم. «زندگی سرت باشد یاور!» طرفم دید. «دیگه این طرفا نبینم بچه گدا. دفعه بعد خونت پای خودت.» آن روزها آدم جدی بود. ازش ترسیدم، از فردای آن روز دیگر سر کوچهتان منتظر نایستادم. با خود اندیشیدم که پدر و مادر را برای آخرین بار بفرستم تا قال قضیه را بکنند، تا دیگر مجبور نباشم به این و آن جواب پس بدهم.
پرسیدم چی شد؟ مادر چادرش را در جا لباسی آویزان کرد: «میخواستی چه شود. آب پاکی ریخت روی دست مان.» آب دهنم را قورت دادم. «خوب حرف حسابشان چیست؟» پدر با مشت کوبید روی میز: «چرا مرغات یک لنگ دارد! هم ما را سکه یک پول کردی هم خودت را. طرف انگار از خرطوم فیل افتاده.» جورابهایش را کشید. «سر زن و دخترش گونی کشیده، فکرش در عصر حجره.» از جایم بلند شدم: «مهم نیست، این نشد یکی دیگه.» موتورام را گرفتم و تخت گاز رفتم، فقط میخواستم بروم جایی که کسی نباشد. مهم نبود کجا، آخر فرقی نمیکرد. دو سه ساعت چرخیدم، ازین کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان. هوا که تاریک شد رفتم به باغ. چهارقُل دور و برم فوت نکردم، ترس از من گریخته بود. به درخت توت تکیه دادم و هرچه فکر کردم نفهمیدم چی شد که عاشقت شدم. آخر سر رفتم به پستوی آتلیه. تو داشتی روی دیوار میخندیدی، از میان آن چادر سیاه، تنها صورتات بیرون افتاده است.
گفتم: «خواهر چادرتان را کمی پس بدهید تا تمام صورت و گوشهایتان در عکس بیاید.» مادرت لب ورچید. «لازم است گوشهایش هم باید در عکس دیده شود؟» باتری کمره را جا انداختم. «بله مادر. در گذرنامه لازم است.» از چشمک کمره زُل زدم: «کمی لبخند لطفن.» چشمم که به چال گونه و چشمان آبیرنگات افتاد دلم لرزید. قلبم گرومپ گرومپ میزد. پاهایم سست گشت، دکمه زیر انگشتم فشرده شد. ترق ترق عکسهایت در کمره ضبط شدند. زانوهایم خم شد، دستهایم آرام از سه پایه پایین آمد. از روی چوکی برخاستی: «چی شد برادر؟» قطرههای اشک از گونههایم سُر خوردند. «میشناسی؟» به چشمهایم زُل زدی: «نه، نمیشناسم.»
چشمهایم سیاهی رفت: «پاک از یادش رفتهام. کاش از روستا نمیآمدی!» دستت را تکان دادی جلوی چشمهایم: «برادر! حالت خوبه؟» پشتم را به دیوار تکیه دادم. خواستم بگویم نه. چادرت را پیش کشید، گوشهایت را زیر چادر قایم کرد. «پسره هیز. برویم، در این خراب شده هر چی دیوانه است عکاس شده.» و رفتید. دلم گرفت که حالم را نپرسیدی.
مردم با دلهای گرفته دنبال جنازهات میآمدند. یاور هم تلوخوران میآمد. پرسیدم: «مرا یادت نیست؟ منم داور.» کمی که پیشتر رفتیم، پرسید: «مواد داری؟» مردم صلوات میگفتند، زنها آرام آرام گریه میکردند. گفتم: «از تابوت دور نشو!» پنج دقیقه یک سمت تابوتات را روی دوشم گرفتم؛ چقدر احساس خوشبختی میکردم. «جز خوشبختی تو دیگر هیچ چیزی نمیخواهم.» چادر سیاهات را کشیدی سمت پیشانیات: «اگر خوشبختی مرا میخواهی دیگر مزاحمم نشو.» یادت که هست؟ راستی چقدر سبک شده بودی، انگار تابوت یک دختر بچه روی دوشمان بود. با جمعیت پیش میرفتم، لحظهای فکر کردم غمهایی که روی دوش من هستند از تابوت تو سنگینترند. تابوتات روی دوشم بود که حاجی چشمش به من افتاد: «بچه لات بیدین امروز هم دست از سر ما بر نمیداری.» گفتم حاجی مگر چی کردم؟ چوبدستیاش را بالا برد، خواست بزند به سرم که عمو اباالفضل نگذاشت. لبهایش میلرزید: «برو گم شو، نمیخواهم یک لات در تشییح جنازه دخترم باشد.» ایستادم. تو روی دست جمعیت پیش میرفتی، دور میشدی، کوچک میشدی. زانو زدم، دلم میخواست بخوابم. عمو ابوالفضلات دست تکان داد که برو.
داد زدم: «یا اباالفضل.» و افتادم. بهوش که آمدم، روی تخت بیمارستان بودم. سیروم قطرهقطره از خریطه میآمد پایین و میرفت به رگهایم. «داکتر این چی مرگش هست!» آنروز متوجه شدم ریش پدر تار انداخته. مادر با پلاستیک پر از میوه داخل آمد: «خدا را شکر بهوش آمدی.» داکتر فشارم را گرفت: «چیزی خاصی نیست، میتوانید ببرید.» مادر یک سیب برایم پوست کند: «از یک دست که صدا نمیخیزد. فراموشش کن دیگه.» از آن پس هر وقت از کوچهتان میگذرم، نگاهم بیاختیار میچرخد و تا ته کوچه را میپاید.
کوچهتان با لامپهای رنگی چراغان شده بود. نگاهی انداختم به ته کوچهتان. پدر دستاش را روی شانهام گذاشت: «از خر شیطان بیا پایین. این قبری که تو رویش گریه میکنی داخلش مرده نیست بخدا.» قبلنها اینطوری رفتار نمیکرد. فحش میداد، ولی در آن چند روز خیلی مهربان شده بود. هفت، هشت موتر آمدند؛ سیاه، سفید و سرخ. یاور از موتر سفید پایین شد. کُتوشلوار سفید تنش کرده بود، دور و بریهایش هم همه کراواتهای سرخ بسته بودند. چه شام عجیب و غریبی بود.
میبینی چه دنیای عجیبی است. یک عمر است به تو فکر میکنم، ولی تو چی کردی؟ مادر داد زد: «عمرت خاک شد، نزدیک سی سالت است، نمیخواهی فکری به حالت بکنی؟» گفتم: «خدایا! اگر این برود سر من چی میآید. نکند راستی راستی دیوانه شوم.» و برای دلم گریستم. پدر گفت: «پاک دیوانه شده. آب رفته که به جوی باز نمیگردد.» خوابیده بودم. مادر پاشویهام میکرد و مدام تکه مرطوب میگذاشت رو پیشانیام. پرسیدم: «تا حالا شده در خواب با کسی عروسی کنی؟» هیس بلندی کشید. پدر از جایش برخاست: «به به، همین مانده بود که مادرش را به شوهر بدهد.» و رفت. مادر تکه روی پیشانیام را تبدیل کرد: «این مزخرفات چی است که میگویی؟» روزها میخوابیدم و شبها بیدار بودم.
روزها میروم آتلیه، بازار کساد است. مردم خودشان گوشیهای هوشمند دارند. دیگر کسی عکس نمیاندازد. حاجی راست میگفت، با عکاسی نمیشود شکم زن و بچه را سیر کرد. ولی من چند سال است که مواد یاور را از درآمد همین عکاسی تأمین میکنم. حالا هم همین شغل مثل آن وقتها تمام فکر و ذکرم است. پدرت حاجی صابر پرسید: «شغل شریفشان چی است؟» پدر ساکت خیره شده بود به گلهای قالین. مادر منمن کنان گفت: «هنرها خوانده حاجی. فعلن هم آتلیه داره.» حاجی تسبیحاش را میان دو دستاش مالید: «عجب. پس ایشان عکاس تشریف دارند. از زن و دختر مردم هم عکس میاندازد؟» مادر سرش را پایین انداخت. حاجی طرف مادرت نگاه کرد و سرش را تکان داد: «ما به لات جماعت دختر نمیدهیم.» رگ گردن پدر برجسته شد. داد زد: «بلند شو، گفتم که آخوند جماعت غیر خودشان را آدم حساب نمیکنند.» راستی عکسهایت هنوز در آتلیه استند. چسپاندهام روی دیوار پستوی آتلیه کنار عکس یک درخت توت.
راستی درختهای پیش خانهتان خشکیدهاند. اون سنگی که رویش انتظار تو را میکشیدم، هنوز سر جایش است. چه صبحهای سردی بود. پرده پنجره خانهتان هم همیشه کشیده است. صبحها که از جلو خانهتان رد میشوم، بیاختیار میایستم. «اوهوی لات بیدین به چی زُل زدهای.» از نانوایی آمده بود، بوی نان گرم چقدر دلپذیر بود. «حاجی درختهایتان خشکیده!» چوب دستیاش را سمتم گرفت: «به تو چه لات بیدین.» خیلی پیر شده است. حرف که میزند صدایش میلرزد. «حاجی من چی بدی کردم که این همه با من لج افتادی؟» نفسی چاق کرد: «تو لات دخترم را بدبخت کردی، یاور را معتاد کردی.» این روزها راستی که عقل مردم در چشمشان است.
آن روز در آتلیه پشت شیشه بخار گرفته نشسته بودم که تو با پای برهنه دویدی طرف خانه پدرت. مغازهداران جلو مغازههایشان به تماشا ایستاده بودند. داد زدم: «مگر خودتان خواهر مادر ندارید!» و دویدم. به کوچهتان که رسیدم، جلو در روی برف این پا و اون پا میکردی، استخوانهای من یخ بسته بود. فردایش جلوی یاور ایستادم: «احمق چرا دست رویش بلند میکنی.» با سنگ پنجره آتلیه را ریخت: «تو سر پیازی یا ته پیاز بچه گدا!» راستی من کجا بودم؟
به کانال تلگرام هفتهنامه پیرامون بپیوندید.
پدر گفت کجایی، در فکری؟ در آیینه داشت ریش و سبیلش را میدید. سرم را پایین انداختم: «دست بزن دارد، میزند.» پدر پوزخند زد. زبانش را میان لُپهایش چرخاند و دو سه تار موی بلندشده را با قیچی گرفت: «بی پدر برای ما جا نماز آب میکشید.» مادر در گیلاسها چای ریخت. «کی باورش میشد پسری به اون خوبی معتاد شود. بیچاره گلُرخ با اون دختر و پسر قد و نیم قدش. زن همسایهشان میگفت در خانه هر چه بوده فروخته، مواد خریده دود کرده.» پدر از پشت عینکاش به من نگاه کرد: «تو دیگه غصه چی رو میخوری؟»
پرسیدم: «یاور چی میخوری؟» در پیادهرو جلو مغازهها نشسته بود و داشت یک تکه ساندویچ را میخورد. کمی پول دادم که مواد بخرد. مادر گفت: «زن همسایهشان میگوید اگر مواد داشته باشد آرام است، اگر نداشته باشد میافتد به جان گلرُخ.» در دلم گفتم پول موادش با من. هر روز صبح زود میآید جلو مغازهها انتظار مرا میکشد. حالا همه اهل محله فکر میکنند من معتادش کردم. جمعه گذشته که جلو مغازه دیدم سرش داد زدم: «معتاد لندهور زنت مریض است و دارد میمیرد، آن وقت تو دنبال مواد میگردی. برو گم شو!» و همان شب یک ستاره از آسمان کنده شد. دلم لرزید.
ستارهها برآمدهاند، لابد مادر نگران شده است. پیش از این هیچگاهی شب در قبرستان نرفته بودم، ولی امشب دلم نمیشود از اینجا بروم. میخواهم کنار قبرت بخواهم، شاید به خوابم بیایی. دراز کشیدم، سرم را گذاشتم روی خاکهای مرطوبی که صبح کنده بودیم. هنوز باورم نمیشود تو در این قبر استی، ولی هستی. شاید همیشه فاصله میان من و تو همین اندازه بوده؛ نیم متر، یک متر، صد کیلومتر؛ اصلن چی فرق میکند. تو همیشه با من بودی، من هیچ وقت با تو نبودم. صدای نگهبان از دروازه قبرستان به گوش میرسد: «اللهم صلی علی محمد و آله …» دروازه را باز کرد. سنگهای قبرها در نور چراغ سایه پیدا کردهاند. «حاجی مواظب باش پایت به سنگ قبر نخورد گناه دارد.» با چند نفر داخل آمد. حاجی صابر، عمو اباالفضل و چند نفر دیگر. این وقت شب اینجا چی میکنند؟ آه خدای من، اگر مرا اینجا ببینند، بلوا میشود.
***