بیگمان بعضی از کتابها آنقدر جالب است که وقتی خواندن آن را تمام میکنی تا چیزی در موردش ننویسی، راضی نمیشوی اعتراف کنی حتماً آن را خواندهای. «غول مدفون»، بدون تردید از همین نوع کتابها است. به همین دلیل وقتی از خواندن آن فارغ شدم، با شوق تمام این یادداشت را نوشتم تا بفهمم و دستکم خود را قانع کنم که این کتاب خوب را خواندهام و چه بهتر که دیگران نیز آن را بخوانند و لذتی را که من از خواندنش تجربه کردهام آنان نیز تجربه کنند.
یادداشتی را که نوشتهام، نقد یا تفسیری از کتاب نیست، بل روایتی از کتاب است. خاطراتی است از سفر به جهانی شگفتانگیز. شاید این یادداشت کماکان جنبهی تفسیری داشته باشد، اما هرگز هدف آن نقد و تأویل نیست. سعی کردهام تا به سادهترین شکل ممکن، با توصیف اثر و بازنمایی پارههایی از متنِ کتاب، آن را برای خوانندگان معرفی کنم. میخواهم که دیگران نیز آن را بخوانند. به نحوی، این گسترش تجربهی فردی به سطح وسیعتر است. همانطور که یک نویسنده سعی دارد تا دنیای برساختهی داستانیاش را برای مخاطبان عرضه کند و آنان را وارد جهان و تجربهی جدید بکند، یک خواننده نیز این تمایل را دارد که خوانندگان دیگر تجربهی او را تکرار کنند. اینطور است که تجربهی مشابه فردی به تجربهی جمعی تبدیل میشود.
کانال یوتیوب پیرامون را سبکسرایب کنید.
غول مدفون، نوشتهی کازوئو ایشیگورو با ترجمهی امیرمهدی حقیقت، کتابی است که اکثر ویژگیهای یک کتاب خوب را در خود دارد. میتوان آن را یک کتاب ایدهآل برای هرخوانندهای یا دستکم خوانندگانی چون من تعریف کرد. روان ترجمه شده است. نثر ساده و زیبا دارد. شخصیتها، صحنهها و حوادثِ داستان به بهترین شکل ممکن پردازش شده است. به این میتوان گفت یک روایت نادر و درست از داستان. هر خوانندهای که با آثار کلاسیک غرب آشنا باشد به سرعت در مییابد که نویسنده از الگوهای کلاسیک از جمله نمایشنامههای شکسپیر بسیار استفاده کرده است. تکگوییهای سِر گوِین (شهسوار پیر)، یکی از شخصیتهای مرکزی داستان را میتوان با تکگوییهای معروف نمایشنامهی «هملت»، اثری از شکسپیر مقایسه کرد. تقارن میان مونولوگهای ایندو کتاب (غول مدفون، هملت) بسیار برجسته است.
شاید بتوان گفت نویسنده به عمد کوشیده است تا با استفاده از شگردهای مدرن داستانگویی و ادغام ژانرهای روایی (نمایشی و داستانی) نزدیکی میان ادبیات مدرن و کلاسیک غرب به وجود آوَرَد. اگر ایجاد تقارن میان ادبیات امروز و گذشتهی غرب، به ویژه انگلستان قرنها پیش ممکن نباشد، دستکم تمثیلی آن در این کتاب به بهترین شکل عملی شده است.
پیرامون را در تویتر دنبال کنید.
کتاب، چنانکه ابتدا انتظار میرفت، مثل هر کتابِ خوبِ دیگر با کلمات دقیق و جملات حسابشده شروع میشود. محیط و وضعیت داستان چنان دقیق و ماهرانه توصیف شده است که خواننده را در همان صفحهی نخست میخکوب میکند. بعد که داستان کمی پیش میرود، تصاویر ناآشنا و مرموز و اغلب وهمانگیز در پس آن توصیفهای زیبا و شورانگیز بیشتر جان میگیرند. تصویرها تکرار میشوند، ماجرا از پی هم میآیند. آدمهای جدید وارد بازی میشوند. گرهها گشوده میشوند، بحرانهای جدید به وجود میآیند. اما آنچه در طول داستان همیشه ثابت میمانَد، تکاپو و تلاشِ شخصیتهای مرکزی داستان برای رسیدن به اهداف اصلیشان است. دقیقاً همین انگیزه است که داستان شکل میگیرد و در نهایت هم سبب بقای آن میشود.
داستان در مورد یک زوج پیر است که در جستوجوی فرزند خود راهی سفر میشوند. در مسیر راه به موانع زیادی بر میخورند. خطر میکنند. اتفاقات زیادی رخ میدهد، اما سرانجام در مییابند که فرزندشان مدتها پیش در اثر طاعون مرده است. آنچه در جریان داستان شخصیتها با آن درگیر اند، مشکل همهگیر فراموشی است. پرسوناژهای داستان، به ویژه شخصیتهایی که در داستان نقش محوری دارند، بدون استثنا با مشکل جدی فراموشی روبهرو اند. گذشتهی خود را فراموش کردهاند. خاطراتشان را به یاد نمیآورند. با اینحال، هرچند که فراموشی روال عادی زندگی آنها را دچار اختلال کرده است، اما هیچگاه در مورد از بینرفتن آن همنظر نیستند، موافقت ندارند. برخی از آنها از جمله بئاتریس به این عقیده است که وجود و تداوم وضعیت مستقر در داستان برایشان سودمند است؛ زیرا به سبب آن است که آنها نمیتوانند خاطرات ناخوشایند گذشتهی خود را به یاد بیاورند.
به کانال تلگرام هفتهنامه پیرامون بپیوندید.
فراموشی/ بیگانگی با گذشته بخش مهم و انگیزهی اصلی به وجودآمدن داستان است. عاملی است که سبب میشود تا اکسل و بئاتریس، به عنوان شخصیتهای مرکزی داستان در جستوجوی یافتن فرزندشان به راه بیفتند. زیرا به اثر بیگانگی با گذشته است که آنها دقیقاً نمیدانند فرزندشان در اثر طاعون مُرده است و در جای دیگر و در جزیرهای دورافتاده ساکن نیست. که اگر این فراموشی به عنوان عنصر اصلی حاکم بر جو داستان نمیبود، آنها زندگی عادی خود را میداشتند، همهچیز را میدانستند. هیچگاه نمیخواستند در جستوجوی آنچیزهایی که فراموش کردهاند به راه بیفتند، و در نتیجه داستان شکل نمیگرفت.
حال که نقش فراموشی در داستان تا اینحد برجسته است، سوال اصلی اینجاست که این پدیدهی مهم چطور و از کجا وارد دنیای داستان میشود؟ خاستگاه اصلی آن کجاست؟ شاید پاسخ به این پرسشها تا اندازهای دشوار به نظر رسد، ولی با خواندن یکی دو بارِ کتاب کماکان از روی دقت میتوان به پاسخ آن دست یافت. به نظر من و آنطور که از لابلای کتاب مشخص میشود، دو مورد را میتوان به عنوان خاستگاه اصلی پدیدهی فراموشی در داستان برشمرد. مورد اول، اساطیر و افسانهها اند. نویسنده با شناختی که از اساطیر و افسانهها و نقش آنها در زندگی انسان داشته، آگاهانه و از روی دقت آن را وارد داستان کرده است. در سراسر کتاب شواهد زیادی دال بر حضور اسطوره در داستان وجود دارد. مثلاً وجود اژدها، غولهای وحشی و درنده، زنهای پیرِ بالدار، پری و بسا موجودات دیگر که از نیروی شر دستور میگیرند، همه موجودات افسانهایاند. با اینحال این نیرویهای بدنهاد بیهوده وارد داستان نشدهاند. وجود آنها به عنوان نیرویهای مقتدر شر که باعث اختلال در نظام زندگی آدمی میشود، همیشه حیوحاضراند. از رگِ گردن به انسانها نزدیکتراند. بر ذهنشان حکومت میکنند، بر جسمشان نظارت. به آنچه فرمان میدهند، باید عمل کنند. آدمهای داستان (از شخصیتهای مرکزی گرفته تا آدمهای معمولی) بدون استثنا همه به این عقیدهاند که دلیل اصلی بیگانگی آنها با گذشته، نَفَس اژدها است؛ بخاری که از دهان او بیرون میشود. اژدها، این موجود بدطینت، شرور به تمام معنا، از سرِ وقاحت چنان دمیده است که حجم عظیمی از بخار بر گذشتهی آدمهای داستان سایه افکنده است. ذهنشان تاریک شده است. به همین دلیل آنها نمیتوانند گذشتهی خود را به خاطر آورند.
خاستگاه دوم پدیدهی فراموشی در داستان بهسان مورد اول چندان مشخص نیست. حتی دلالت قاطع و روشن از آن وجود ندارد. به همین دلیل هر خوانندهای بنابر منطق داستان و سنجش خود میتواند مبدایی برای آن فرض کند. همینطور آنچه را که خود از داستان استنتاج میکند، میتواند به عنوان عامل/ خاستگاه فراموشی در داستان اعلام کند. از دید من به عنوان خوانندهی کتاب، دومین عامل فراموشی که در داستان میتوان از آن نام برد، احتمالاً فشردگی و درهمتنیدگی اتفاقات گذشته است. حجم عظیمی از این رویدادها بر دوش آدمهای داستان سنگینی میکند. هر اتفاقی که در گذشته رخ داده است، در محدودهی قدرت خانوادگی بریتونها و ساکسونها بوده است. پس بیجهت نیست اگر آنها گذشتههای خود را فراموش کنند، زیرا آن گذشتهها چیزی نیستند جز یادآور صحنههای شومِ اعمال جنایتکارانهیشان. گذشته بار سنگینی است بردوش آنها. باید بر زمینش گذاشت و فراموشش کرد. و یا از آن فرار نمود.
به همین دلیل است که همیشه میان بئاتریس و اکسل بر سرِ ماندن و نماندنِ بخار بحث میشود؛ چون آنها توانایی روبهروشدن با گذشتهی خود را ندارند. ترجیح میدهند بخار همچنان باشد تا آنها گذشته را به یاد نیاورند. اما سرانجام این اتفاق میافتد. ویستان، سلحشوری که از خانوادهی ساکسونها است، مادهاژدها را به قتل میرساند. پس از کشتن اژدها، طلسم میشکند و بخار محو میشود. سپس آنها تمام خاطرات گذشتهی خود را به یاد میآورند؛ دشمنیها را با خانوادهی بریتونها، قتل و کشتارها را. باز هم به فکر انتقام میافتد. سوگند یاد میکند که اینبار هیچ فردی از بریتونها را زنده نگذارد. معلوم نیست بعداً چه رخ میدهد، اما داستان همینجا به پایان میرسد. سرنوشت اکسل و بئاتریس، ایندو زوج پیر نیز مشخص میشود.
آنها در فرجام کار با ملاحی روبهرو میشوند که قرار است آندو را به جزیرهای ببرد. معمول است که در آن جزیره زوجهای وفادار به هم، همیشه کنار یکدیگر میمانند. اما بئاتریس و اکسل به سبب مشکلاتی که در گذاشته باهم داشتهاند، از این موهبت محروم میشوند. از آن میان تنها بئاتریس میتواند همراه با ملاح به آن جزیره سفر کند. معلوم میشود که آنها آنقدرها هم وفادار به هم نبودهاند.
چنانکه توصیف شد پایان داستان چندان غمانگیز نیست. خوشحالکننده هم نیست. هرچند که بئاتریس و اکسل سرانجام از هم جدا میشوند، اما بهسبب فراموشی یا اندک صمیمیتی که میانشان وجود داشته، توانستهاند چند روزی را کنار هم سر کنند. حال چیزی که از همه رقتانگیزتر است، کلیت زندگی آنهاست. شخصیتهای داستان بیهوده سختی میکشند. بیهوده در تپوتلاشاند. برای چیزهایی خطر به جان میخرند که هرگز ارزشش را ندارد. اشتباهات گذشته، آیندهی نامعلوم، باورهای خرافاتی و افسانهسازیها، چیزهایی استند که بیهودگی را چند برابر در زندگیشان تشدید میکند. اقدامات گمراهکنندهای که شخصیتهای داستان از سرِ استیصال به آن دست میزنند، غباری که جَوِ داستان را تیرهوتار کرده، افقهایی که تا چشم کار میکند، مهآلود و گرفتهاند، همه تداعیکنندهی یکچیز است: پوچی. مسیری را که آدمهای داستان پیمودهاند، سراسر عبث بوده است. دستکم اگر در مورد کل شخصیتهای داستان اینطور نباشد، بدون تردید در مورد اکسل و بئاتریس قطعاً همینطور است. این را خودشان در پایان داستان متوجه میشوند. هرچند که به اشتباهات خود اعتراف نمیکنند، اما میفهمند مسیری را که رفتهاند، عبث بوده است.
چند روزی طول کشید تا غول مدفون را خواندم. با آنکه در خواندن آن شتاب نداشتم، اما بارها آرزو کردم کاش میشد زود تمام نشود. کمی طول بکشد یا فصلی از سرِ تصادف به آن اضافه شود. اما برخلاف انتظارم، کتاب خیلی سریع به پایان رسید. طولی نکشید، فصلی هم از سرِ اتفاق به آن اضافه نشد. تنها چیزی که رخ داد، بیرونآمدنِ من از دنیای سحرآمیز داستان بود و قطع لذت. اما این آرزو همیشه با من است که بقیهی کتابهای این نویسندهی را نیز بخوانم و همچنان لذت ببرم. امیدوارم آن کتابها نیز به خوبیِ این یکی باشند.
***
یک پاسخ
غول مدفون چه که غول های مدفون که در درون آدمی بیدار می شوند، حکایت و روایتی است از وجود درون آدمی که چه بلایایی را به انسان خلق می کند. فراموشی که اصل امروزین بلای آدمی است به ویژه در جوامع فقیر و گرسنه آدمی را با جلوه گری های نو و مدرن به پرتگاه نومیدی و نابودی می کشاند.