در جامعهای که افکار و سلایق عدهی خاصی از نخبگان بهطور سیلآسایی از طریق رسانهها، تبلیغات، کتابها و دهها مرجع دیگر -که به موثقبودنشان اعتبار و به مفیدبودنشان اطمینانی نیست- روزانه به خورد عوام داده میشود، این پرسش که چرا به ادبیات نیاز داریم پرسش بدون شک خندهدار و البته بهجایی است. شنیدهشدهترین جواب این سوال به احتمال خیلی زیاد این است که چون میخواهم «آدم بهتر و موفقتری شوم» یا «حافظهام را تقویه کنم». همانطور که میدانید -یا شاید هم همانطور که نمیدانید- این جواب، جواب از قبل آمادهشده و بستهبندیشدهی خوانندهای است که خودش هم نمیداند چرا کتاب، و مشخصا ادبیات، میخواند. در این بحبوحه، جدا از اینکه در نفهمیدن اینکه چرا کتاب میخوانیم جای هیچ شرمی نیست، و احتمالاً نویسندهی این سطور هم مبتلا به این جهل دامنگیر است، تعدادی از متون که بههیچوجه من الوجوه بیآزار نیستند قد علم میکنند و ضرورت وجودشان را برایمان آشکار میکنند. در این جستار کوشش میکنم نگاهی به لزوم وجود ادبیات گزنده و آفت ادبیات بیآزار بیندازم.
«۱۹۸۴»، یکی از تاریکترین و آموزندهترین کتابهایی است که خواندهام. گرچه آن آیندهی پاد آرمان شهریای که جورج اورول در کتابش پیشبینی کرده، بهوقوع نپیوست اما باز هم این کتاب نکتههای مهمی را به ما میآموزاند. اورول به ما از آیندهی منزجرکنندهای که ممکن است اتفاق بیفتد خبر میدهد و خواننده را به راهندادن نظامهای تمامیتخواه در به ادارهدرآوردن تمام وجوه زندگیمان، شوریدن علیه ارزشهای بدون چون و چرا قبولشده و بیش از همه در تاقچهگذاشتن تعصباتمان تشویق میکند. این توصیهها مطمئناً در سایهی ادبیات بیآزار و شبیه به سریالهای آبکی ترکی نمیتواند پرورده شود. برعکس، این متون همیشه در پیشبرد مقاصد نظامهای تمامیتخواه کمک کردهاند.
از اینرو خوانندهی امروز بیش از هر چیزی به «هنر نخواندن هر نوع کتاب» نیاز دارد. در این مورد من مشخصاً به کتابهای خودیاری و بازهم مشخصتر به کتابهای موفقیت و انگیزشی نظر دارم. برایان تریسی و امثال او در کتابهایشان مثبتاندیشی را تا حد سادهانگاری پایین آوردهاند. «قورباغهات را قورت بدهِ» او بهجز استفادهشدن مسکنوار در واقع هیچ کمکی به خواننده نمیکند. در این دست کتابها فقط آنچه خواننده دوست داشته بشنود نوشته میشود. کتابهای خودیاری در اوایلْ شبیه راهیافتن به مدینهی فاضله و دستیافتن به گنج پنهان میماند اما به مرور زمان وجدِ خوانندهی پیگیر به یأس و سرخوردگی تدریجی مبدل خواهد شد. او شاهد زوال توهمی خواهد بود که مثل افیون به آن معتاد شده و دلکندن از آن برایش مشکل و یاسآور خواهد بود.
آنچه بیش از همه دلیل ضرورت به ادبیات خوب و گزنده را بیان میکند تأثیر متقابل ذهن و کلام است. کسیکه واژههای مناسب برای بیان یک فکر را ندارد، نمیتواند به درستی ارتباط برقرار کند و یا حتی بهدرستی در آن مورد مشخص فکر کند. ادبیات اصیل به خواننده دید انتقادی و بهتبع آن نارضایتی از وضع موجود را میدهد -که اگر خوشبخت باشی در حد نارضایتی باقی میماند و اگر شوربخت باشی بالاخص در افغانستان آن نارضایتی خورهای در بدنت میاندازد که تو را بهسوی هنرمند یا ادیبشدن سوق میدهد.
حکایت جامعهی بیخبر از ادبیات خوب، حکایت جامعهایست که هذیان میگوید و جز هذیان نمیتواند بگوید. این هذیانها در جامعه به انواع گوناگون پدیدار میشود. از هذیانگوییهای سودجویانه و کلیشهای سیاسیون بگیر تا هذیانگوییهای مقدس و اما تنگنظرانهی مذهبیون و پستهای رمانتیسیزهشدهی فیسبوک. گفتارهای تزویرگر سیاسیون چیزی نیست جز به سخره کشیدهشدن حقوق بشر. گفتارهای متعصبانهی مذهبیون چیزی نیست جز به سخرهکشیدن خود مذهب. دردناکترین قسمت ماجرا اما اینجاست که در دَور باطلی گیر کردهایم که در آن وجود وضع موجود باعث دوام وضع موجود میشود.
***